جدول جو
جدول جو

معنی خوش مردان - جستجوی لغت در جدول جو

خوش مردان
(خوَشْ / خُشْ مَ)
دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 28 هزارگزی جنوب باختری ششتمد. کوهستانی و سردسیربا 237 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ)
دهی است از دهستان ولدیان بخش حومه شهرستان خوی. واقع در 21 هزارگزی جنوب خاوری خوی و 4 هزارگزی خاورارابه رو سید حاجین نجوی. ناحیه ای است دره ای و کوهستانی با آب و هوای معتدل و سالم و 299 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است. آب این محل از چشمه ورودخانه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع آنجا دستی و جاجیم بافی است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مُ)
کنایه از خوش چشم. آنکه مژگان زیبا و خوب دارد
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ کِ)
خوش عمل. خوب کردار. خوب رفتار. با عمل خوش. خوش رفتار. مقابل بدکردار
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
مکان خوب. جای نیکو
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
دهی است از دهستان حومه بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 4 هزارگزی جنوب اردکان و 6 هزارگزی باختری شوسۀ اردکان به شیراز. این ناحیه کوهستانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است یک فرسنگی جنوبی اردکان فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن:
روان نیاکان ما خوش کنید
دل بدسگالان پر آتش کنید.
فردوسی.
مگر دل خوش کند لختی بخندد
ز مسعودی و از ریش بولاهر.
فرخی.
بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار.
فرخی.
و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان).
پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب.
ناصرخسرو.
طیبات از بهر که للطیبین
یار دل خوش کن مرنجان و ببین.
مولوی.
دروغی که حالی دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
سعدی (گلستان).
، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) :
عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج.
سعدی.
، خشکانیدن، شیرین کردن:
بیاورد پس پاسخ نامه پیش
ورا گفت خوش کن از این کام خویش.
فردوسی.
، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم.
حافظ.
خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید.
حافظ.
- جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی
لغت نامه دهخدا
(رَفْ تَ)
منجمد شدن خون در زیر پوست بر اثر ضربه
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
کسی که بظاهر کارهای نیکو و سخنان ملایم گوید که مردم از او راضی شوند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
شفا دادن، مداوا کردن، بهبود بخشیدن، معالجه کردن، شاد کردن، شادمان کردن، دل پذیر ساختن، مطبوع کردن، معطر کردن، خوش بو ساختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد